کد مطلب:246067 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:219

محمد بن ولید کرمانی می گوید
به امام جواد عرض كردم: «دوستان، دوستداران و خدمتكاران شما را چه پاداشی است؟»

فرمود: «امام صادق علیه السلام خدمتكاری داشت كه وقت رفتن به مسجد، استر آن حضرت را نگاه می داشت. روزی به نگاهبانی استر نشسته بود كه عده ای از اهل خراسان به دیدن امام آمدند.

یكی از آنها به خدمتكار گفت: من مال و ثروت زیادی در خراسان دارم. بیا و جای خودت را با من عوض كن. هر چه من دارم از آن تو و این نگهبانی استر امام از آن من.

خدمتكار خرسند از این پیشنهاد، گفت: بگذار از امام رخصت بگیرم.

سپس پیش امام آمد و عرض كرد: فدایتان شوم اگر خداوند خیری برای من پیش آورده باشد، شما از آن ممانعت می كنید؟

امام فرمود: من كه خود به تو احسان می كنم، چگونه ممكن است مانع احسان دیگران شوم؟

خدمتكار پیشنهاد مرد خراسانی را عرض كرد و از امام رخصت رفتن گرفت.

امام فرمود: اگر تو از مصاحبت ما سیر شده ای و او به این مصاحبت راغب است، او را به جای تو قبول می كنیم.



[ صفحه 112]



خدمتكار، خرسند از این رخصت، برخاست كه برود. امام او را صدا كرد و فرمود از آنجا كه مدت مصاحبت ما با هم زیاد بوده است، دوست دارم تو را نصیحتی كنم و آن گاه انتخاب را به خودت واگذارم.

خدمتكار عرض كرد: بفرمایید.

امام فرمود: روز قیامت، پیامبر اكرم به نور خدا چنگ می زند، امیرالمؤمنین به نور رسول الله متوسل می شود و امامان به نور امیرالمؤمنین و شیعیان با توسل به نور امامان وارد بهشت می شوند.

خدمتكار پس از شنیدن این سخن امام عرض كرد: یابن رسول الله! من در خدمت شما می مانم و آخرت را بر دنیا برمی گزینم.

خدمتكار وقتی به نزد مرد خراسانی برگشت، از حال او ماجرا را دریافت، گفت: برگشتی ولی نه با آن حال كه رفته بودی.

خدمتكار، فرمایش امام و علت انصراف خود را برای مرد خراسانی باز گفت.

امام صادق، اما از اخلاص و محبت آن مرد خراسانی تقدیر كرد و دعایش فرمود.

ضمنا هزار دینار نیز به خدمتكار فهیم خود هدیه كرد.»

محمد بن ولید كرمانی می گوید: «به امام جواد عرض كردم: اگر زن و فرزندانم در مكه نبودند، هرگز دوست نداشتم آستان شما را ترك كنم.»

امام ما، جواد فرمودند: «من هم علی رغم اندوه دوری با رفتنت موافقم.»

سپس فرمودند: «پولی را كه آورده بودم، بردارم.»

عرض كردم: «اجازه بدهید باشد.»



[ صفحه 113]



امام با لبخندی شیرین فرمودند: «بردار! به آن احتیاج پیدا می كنی.»

وقتی به مكه بازگشتم، دیدم كه بخش بزرگی از دارایی ام از بین رفته است و به آن پول محتاج شده ام. [1] .



[ صفحه 114]



سال 220 هجری قمری است و امام ما، جواد ناگزیر شده است كه طبق دعوت اجباری معتصم، مدینه را به قصد سامرا ترك كند.

در این حال دو فرزندش هادی و موسی مبرقع را به حضور می طلبد و از آنان سؤال می كند كه دوست دارند امام چه سوغاتی برایشان از سفر بیاورد.

هادی می گوید: «شمشیری آتشناك.»

و موسی مبرقع می گوید: «اسب.»

امام ما، جواد با لبخندی شیرین می گوید: «هادی به من شباهت دارد و موسی به مادرش.» [2] .



[ صفحه 115]




[1] بحارالانوار - جلد 55 - صفحه ي 88.

[2] اشبهني ابوالحسن و اشبه هذا امه - بحارالانوار - جلد 50 - صفحه ي 123.